داستان کوتاه
یکشنبه 30 مهر 1396 00:40
تو اون وضعیت یهو گفت پاشو از غذاهای باقیمونده ببریم بین همسایه ها پخش کنیم با اینکه دیکتاتور بود و برای خودش قوانین خاصی داشت گاها جلوش میایستادم هر چند گوش نمیکرد ولی اینبار باید قبول میکردم هر چند مادرم دوست نداشت دوره بیفتم تو کوچه پس کوچه های روستا غذا پخش کنم از در خونشون که خارج میشدیم خم شد و دیوار کوچه رو نگاه...