داستان کوتاه

تو اون وضعیت یهو گفت پاشو از غذاهای باقیمونده ببریم بین همسایه ها پخش کنیم با اینکه دیکتاتور بود و برای خودش قوانین خاصی داشت گاها جلوش میایستادم هر چند گوش نمیکرد ولی اینبار باید قبول میکردم هر چند مادرم دوست نداشت دوره بیفتم تو کوچه پس کوچه های روستا غذا پخش کنم از در خونشون که خارج میشدیم خم شد و دیوار کوچه رو نگاه کرد آروم راه افتاد برای اینکه حواسشو پرت کنم شروع کردم به چرت و پرت گفتن .

:یه خانم نابینایی هست برا اونم ببریم

:باشه مامانم میگفت تنهایی زندگی میکنه یه دختر داره که بهش سر نمیزنه درسته؟

:غیبت نکن

:به نظرم پشت سر  کسیکه به مادر نابیناش رسیدگی نمیکنه باید حرف زد چه معنی داره...

:,وسط حرفم پرید و گفت:میدونی تا لحظه آخر قهر بودیم باهم

:بازم مشکل سر هزینه دانشگاهت بود ؟

:اوهوم

:یه لحظه فکر کردم که چقدر  بی پناهه

هوا سرد بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد

زسیدیم به یه اتاق کاهگلی  که وسط روستا،بود تنها پنجره اش به کوچه باز میشد چون حیاطی در کار نبود درچوبی اتاق رو باز کرد یواش گفت بیا تو

یه پله به همون تک اتاق میخورد پله رو بالا رفتم و دم در ایستادم خانمه گفت کیه؟

دخترخاله ام:منم خاله دختر علی خان برات غذا آوردم

خاله وسط اتاق نشسته بود دو دست لحاف تشک گوشه اتاق بود کنارش یه میز چوبی کهنه که زیرش کاسه و بشقاب و چند لیوان استیل بود

یه فرش کهنه کف اتاق پهن بود که به دم در نرسیده طولش تموم شده بود ظرف آش تو دستم ماتم برده بود که دخترخاله ام گفت حاج خانوم زحمتی نیست آش رو هم  بیار بکشیم تو ظرف خاله بعدا میخوره آره خاله؟

خاله گفت:میشه تو بدی بخورم؟آش رو نمیتونم بخورم میریزه رو لباسم

:چرا که نه بمن اشاره کرد قاشق پیدا کنم براش .از زیر میز قاشق آوردم براش یواش یواش قاشق رو میذاشت دهن خاله

اونم با ولع میخوردکنار دیوار زانوهامو بغل کردم و نشستم خاله گفت:پدرت گاها برام پول میفرسته دخترخاله ام برگشت نگاهم کرد  ضربان قلبم بالا رفت

گفت :نمیدونستم خاله

:ولی خیلی وقته چیزی نفرستاده

خاله با ملچ ملوچ آش رو قورت میداد و دوباره دهنشو باز میکرد منتظر قاشق بعدی میشد

:انگار لبامو بهم دوخته بودن میدونستم باید من حرف بزنم و قضیه رو بگم  اما انگار حلقم خشک شده بود و هیچ صوتی نمیخواست بیرون بیاد

:انشاالله از این به بعد برادرام میفرستن برات .بهشون میسپارم؛ دونه های اشک از روی گونه هاش سر خوردن و پایین اومدن؛

با شنیدن این جمله اشکهای منم سرازیر شدن،حس کردم آتشی از سمت قلبم بالا اومد و گلومو سوزوند دیگه از این به بعد اصلا نمیتونستم حرفی بزنم یا چیزی بگم

دخترخاله ام سرشو آورد بالا و همه توانش رو جمع کرد و گفت بابام دیروز فوت کرد

خاله دستاش رو برد سمت دخترخاله ام و صورتشوخیسشو لمس کرد و گفت :پس این غذای ختم علی خان هست من میخورم؟


ادامه دارد